ایستادی توی ساحل و به کف موج های دریا نگاه می کنی! قطره های بارون آروم آروم به تنت برخورد می کنن و سرمای عمیقی تا عمق وجودت نفوذ می کنه و بدنت می لرزه مثل وقت هایی که تنهایی بهت نفوذ می کنه و حس بدی ژیدا می کنی. یه نیرویی می کشدت طرف دریا اما ترس نمی ذاره! برای یه لحظه دلت می خواد مثل اون بطری خالی نوشابه باشی که روی آب غوطه وره و غرق نمی شه! اما خوب که نگاش می کنی دلت براش می سوزه! کافیه یه سنگ ببندی بهش و براش یه لنگر درست کنی! موجهای خشمگین میان و خودشونو می کوبن به ساحل حتی ماهی های کوچیک رو می بینی که موج پرتاب شون کرده بیرون و دریا پس شون نگرفته! اما تو هنوز اون وسطی! نه عقب می ری نه جلو و نه غرق می شی! مدام بدون هیچ نتیجه ای همون جا که هستی می مونی و تا آخر عمرت بی هدف بالا و پایین می ری و آخرشم هیچی! تا حالا فکر کردی خیلی از ماها هم همین طوری مثل این بطری خالی تو این دریای زندگی غوطه ور و بی هدف شب و روز رو می گذرونیم و نه می رسیم و نه دل می کنیم؟ قصه زندگی چندتامون همینه و اسمشو گذاشتیم سرنوشت؟
کاش می شد برسی به ساحل! کاش تو هم می شدی نامه بر و امید یه آدم! آدمی که دلش می خواد تو برسی به ساحل! کاش لنگر خواب و نخوت رو باز می کردی و خودتو می سپردی به دست موج های عاشقی! هر چند که ممکنه مثل ماهی های کوچولو، رو سنگ ها جون بدی و یا مثل گوش فیل ها و صدف ها خرد بشی اما حتی اگر تبدیل به شن، احساس بهتری از غوطه ور موندن تا ابد داری! حاضری این لنگر رو باز کنی؟